از پشت چشمیِ لنز، جهان همیشه کمی دورتر است؛ انگار مصونتر. اما امروز، فاصلهای در کار نبود. حرارت تا عمق استخوانم میدوید و بوی سوختگیِ چوب و خاک، نفس را سنگین میکرد. روبهروی من، جنگلهای چهلسالهی چالوس ــ قلبِ ضرباندار این زمین ــ مثل پیرمردی که نفسهای آخر را میکشد، شعلهبهشعله فرو میریخت. هر درختی که سقوط میکرد، صدایی داشت شبیه شکستن یک عمر؛ انگار عمرِ انسان کم میشد، نه فقط قامت یک بلوط یا راش.
مردم محلی، انگار نه انگار که بیامکاناتاند. با دستهای خالی، بیل بهدست، از شیبهای وحشی پایین میدویدند؛ صورتها خاکستر گرفته، اما چشمها روشن. بیست روز است که همینطور ایستادهاند؛ بیوقفه، بیخواب، بیآنکه منتظر تشکر کسی باشند.
یکی از نیروهای امدادی که کنار دوربین من ایستاده بود، دستش را سایهبان چشم کرد و گفت: «شرایط جوی رحم نمیکنه. مسیر کارو سختتر کرده… ولی دم همین مردم گرم. با جون و دل میان.» چشمهایش قرمز بود.
چند نفر از نیروهای محلی و امدادی سوختگی داشتند؛ یکی پایش پیچ خورده بود، دیگری از دود سرفههای خشک میزد. اما هیچکدامشان قصد عقبنشینی را نداشتند. آتش هرچقدر زمین را میسوزاند، غیرت اینها را نمیتوانست. موتورسوارها هم بیپروا میزدند وسط شعلهها.
همزمان صدای آژیر نزدیک شد. گروهِ آتشنشانها رسیدند. وقتی پایشان به خاکِ سوخته رسید و برهوتی از تنههای سیاهشده را دیدند، غمی پنهان روی چهرهشان نشست؛ از جنس همان غمی که فقط کسی میفهمد که بارها شاهد جاندادن زیستبوم بوده است.
میان آن همه آشوب، یکهو چادر گلگلیِ ظریفی دیدم که در بادِ داغ تکان میخورد. پیرزنی بود از همان حوالی. جلو رفتم و پرسیدم: «مادرجون، چرا اومدی اینجا؟ اینجا جای شما نیست… خطرناکه.»
نگاهم کرد، با همان چشمهایی که انگار سالها جنگل را بزرگ کرده بودند. گفت: «اومدم دلم آروم بگیره. جوونا گناه دارن. نمیشه تنهاشون گذاشت.»
بغضی که از صبح تا حالا قورتش داده بودم، همانجا گل کرد. لنز دوربینم را بالا آوردم، فریم را بستم. در میان شعلهها، انسانهایی بودند که هنوز میجنگیدند و پیرزنی که آمده بود تا با دلش همراهیشان کند. و پشت سر همهمان، صدای نالهی جنگلی که چهل سال عمر داشت و حالا تکهتکه میسوخت.
این، روایتِ سوختنِ یک میراث است؛ میراثی که اگر خاموش شود، فقط دودش در هوا نمیپیچد، بخشی از آیندهی ما هم خاکستر میشود.
✍🏻 سیده سماء حسینی
▫️ سهشنبه | ۴ آذر ۱۴۰۴ |