چشمهایش برق میزد. مثل وقتهایی که برای گفتن چیز جدیدی ذوق داشت. بیقراری توی چهرهاش موج میزد اما آرام نفس میکشید. روی میز تعداد زیادی از وسایلِ دوران جنگاش را چیده بود. برای شنیدن خاطرههایش اشتیاق داشتم. سید دستی به کلاهِ سبزِ روی سرش کشید. به مبل تکیه داد و بعد از مکثی طولانی گفت:
- تابستانِ سال 1367 بود، چند روز بعد از تصویب قطعنامه. آتشبس شده بود ولی منطقه اوضاعِ متشنج و شکنندهای داشت. نیمههای روز با چند نفر از بچهها در حوالیِ یکی از انشعابات فرعی اروندرود توی ماموریت بودیم.
هنوز احتمالِ حمله ناگهانی وجود داشت و رفته بودیم برای بررسی اطلاعاتی و امنیتی منطقه. از کنار نهر رد میشدیم که چشمم به چیزی کنار آب افتاد. در لحظه فهمیدم چیست اما شک کردم. با دقت نگاهش کردم تا مطمئن شوم اشتباه نکردهام. درست دیده بودم، به تکهای نی گیر کرده بود. هر سه رنگش به وضوح مشخص بود اما رنگ قرمزش بیشتر به چشمم آمد.
بیمعطلی دویدم سمتش. از کنار بچهها به سرعت رد شدم. همه با نگاهِ متعجبی دنبالم میکردند. هیچ چیزی نمیتوانست جلویم را بگیرد. آن لحظه مهم نبود خیس بشوم، گلی بشوم یا حتی تله باشد. باید میرسیدم. وقتی به پرچم رسیدم وجودم آرام گرفت. توی دستانم فشردمش و از آب بیرونش آوردم. به سمت بچهها که برگشتم تازه فهمیدند برای چه آنطوری از جمعشان جدا شدم.
درست در لحظه رسیدنم به جمع، روحانی همراهمان گفت: سید! وضو داشتی به پرچم دست زدی؟ من که انگار تمام جانم را در دست گرفته بودم گفتم: حاجی! نجاتِ پرچم که نیازی به وضو نداره.
و زیر لب با خودم گفتم: "شاید پرچمِ وطنم به خونمون آغشته بشه ولی هیچوقت نمیزاریم به خاک بیفته و گلی بشه."
حالا دلیلِ برقِ چشمانش را فهمیده بودم. جوششِ درونش به من هم سرایت کرده بود. به وسایلی که رویِ میز بود اشاره کرد. یادگاریهایی که از روزهای جنگ برایش مانده بود. بینشان میگشت و بعد از چند ثانیه به چیزی که دنبالش میگشت رسید. از بین وسیلهها آن را بیرون کشید. احترام در زبانِ بدنش موج میزد. به لبخندِ روی لبش خیره بودم که ادامه داد:
- شبی در هور العظیم بودیم. با صدای مهیبی از خواب پریدم. چشم، چشم را نمیدید. بیمعطلی بلند شدم و سلاحم را برداشتم. نمیدانستم چه شده. بچهها سراسیمه بلند شدند. دست پاچه بودند. حدس میزدم به ما حمله شده باشد. درست در همین لحظه احساس کردم از روی پلک تا گونهام خنک شد. انگار صورتم خونریزی کرده بود.
هنوز نمیدانستم جراحت تا چه حدی است. از بچهها خواستم پنبه یا باندی به من برسانند. یکی پارچهای به من داد. روی صورتم فشارش دادم تا جلوی خونریزی را بگیرم. یکی از همسنگران چراغدستی را روشن کرد تا صورتم را بررسی کند. خدا را شکر چیز مهمی نبود اما من در آن لحظه به شدت جاخوردم و ناراحت شدم.
تیراندازی قطع شده بود ولی چون هنوز احتمال حمله وجود داشت به نوبت نگهبانی دادیم. صبحِ روز بعد که بیدار شدم چشمم هنوز ورم داشت. حالا که روز شده بود، با دقت همه جا را چک کردیم. بعد از بررسی متوجه شدیم تیر پدافند از نبشی و الوارِ سنگر گذشته، در مسیر منفجر شده، ترکشش به پلک چشمم برخورد کرده و باعث خونریزی شده.
تازه فهمیدم یکی از همرزمان در هول و ولای پیدا کردن پارچه برای من در تاریکی، از توی جعبه بستههای تبلیغاتی و فرهنگی، ندیده پارچهای برداشته و به من داده بود. دلیل ناراحتی عمیق دیشبم همین بود. پارچهی خونی توی دستم، پرچمِ ایران بود. پرچمی که برای حفظش جان میدادم، سپرِبلایم شده بود.
آن چیزی که، با احترامِ زیاد در دو دست داشت، همان پرچمی بود که آن شب جلوی خونریزیاش را گرفته بود. دو طرف پرچم را با نوک انگشتانش گرفت و با احتیاط تمام آن را باز کرد. نام الله در میانه پرچم میدرخشید. بعد از چهل سال هنوز خونِ سید روی پرچم بود. لکه های خونی که کمرنگ شده بودند اما از بین نرفتند.
امروز آقاسیدجواد حسینی، سردار جبهه مقاومت، خودش را با این پرچمِ مقدس رسانده بود به روایتِ حبیب. به محفلِ روایتِ فرمانده و رفیقِ قدیمیاش حاج قاسم. تا چند خطی تعریف کند از پهلوانی و از جانگذشتگی رفیقاش برای سرافراز نگهداشتن پرچم سه رنگِ جمهوری اسلامی ایران.
✍🏻 سیدحامد حسینی
▫️ششم دی ماهِ هزار و چهارصد و چهار
📍 مازندران، جویبار